روز اربعین بود.
جابر بن عبدالله انصاری و عطیه عوفی پا به صحرای کربلا گذاشتند.
جابر ابتدا در آب فرات غسل کرد.
سپس عطیه دستش را گرفت تا به سمت مزار شهدا بروند.
جابر گفت: "عطیه، دستم رها کن."
عطیه گفت: "جابر چگونه میخواهی قبر حسین را بیابی
وقتی سال هاست که نور از چشمانت رفته."
حال عطیه کیست؟ عطیه همان مردی است که روزی
چند صد ضربه شلاق خورد ولی سبّ علی نکرد.
عطیه خود دستگیر عالم است.
جابر گفت: عطیه من بوی دوستم را می شناسم.
افتان و خیزان پا به صحرا نهاد. جلو رفت، نزدیک مزار پسر فاطمه شد.
سه بار ندا داد: "یا حسین"
اما جوابی نیامد. بار دیگر ندا داد: "حبیبُ یا یُجیبُ حبیبه؟"
آیا دوست پاسخ دوست خود را نمی دهد؟ قدری اندیشید و گفت:
"چگونه پاسخ مرا دهی در حالیکه غرق به خونی و بین سر مبارک و بدنت
فاصله انداختند."
سپس گفت: "به خدا که ما نیز در سرازیر و بلندی این راه با تو بودیم."
عطیه معترض شد و گفت: "جابر، چگونه با حسین بودی وقتی دختران تو
در خانه هستند و دختران حسین در اسارت."
جابر جواب داد: " عطیه، از رسول خدا شنیدم که هر که قومی را دوست بدارد
با آن قوم محشور شود و هر کس عمل قومی را دوست بدارد در آن عمل با آن قوم
شریک شود."
اربعین نزدیک است عزیزان. این حقیر امسال فیض زیارت نیافتم.
اگر کسی در آن روز در کنار قبر حبیبمان بود و یاد این
داستان افتاد، یاد ما نیز کند.